کربلا
رسیدهایم کربلا. من دوبار رفتهام حرم و برگشتهام. حالا میدانم قتلگاه و تل چه شکلیست. میدانم شش گوشه و خیمهگاه چه شکلیست. حالم حال قبض است. بقیه رفتهاند خرید، من نرفتهام. حالش را نداشتم. همهی دعاها و خواستههایی که توی ذهنم لیست کرده بودم، اینجا رنگ باختهاند. میگویم: جان جهان نماست ضمیر منیر دوست/ اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست... و همهی بغضهای عالم توی گلویم میترکند. میدانی؟ این را بهت نخواهم گفت، اما اینجا همهش یاد تو بودهام حسین. انگار تو گوشه گوشهی حرم نشستهای، انگار تو پا به پای من راه آمدهای و با صدای قشنگت برایم روضه خواندهای. من با شعرهای تو میبارم و دلم نمیآید نگاهم را از در و دیوار حرم بکَنم، حتا اگر برای خواندن مفاتیح کوچکم باشد...حسین! راستش من هم این چند وقت عین خودت داغدار بودم. درد در حنجرهام آوار شده بود و تا اینجا نگهش داشتم که از چشمهام نشت نکند... راستی از رفیقت بپرس مرگ بعد زیارت چه رنگی ست؟ بپرس مردن مقابل نگاه ارباب چه مزهای دارد؟ بپرس آقا خود خودش آمده استقبال؟ بپرس لحظهی جان دادن آمده دستش را بگیرد؟ بپرس شب اول قبر، میان آن همه وحشت و ترس، آمده کنارش؟ بغلش کرده؟ چی گفته؟ گفته خوش آمدی مسافر اربعین من؟! گفته خوش آمدی جوان دلسوختهی من؟ بپرس چی گفته...
بپرس اصلا، چهجوری آقا را زیارت کرده که به همین زودی نگاهش کردند؟ به همین زودی دستش را گرفتند؟ به همین زودی... بپرس نگاه آقا چه شکلیست؟ بپرس لبخند امام چه عطری دارد؟ بپرس مرگ چه رنگیست، حسین؟!